چه نسبت عجیبی دارند
دستان تو با درد
که از لحظه گرفتنشان
سرم درد می کند
برای تو...!
چه نسبت عجیبی دارند
دستان تو با درد
که از لحظه گرفتنشان
سرم درد می کند
برای تو...!
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من...
چه جنونی
چه نیازی،
چه غمی ست؟
سرریز کرده این پاییز .
برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد
فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
خرداد را پر از خون کرده.
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
که آن قدر زیبا بودند
این قدر ترسناکند
بارها به دنیا آمده ام
تا دست کم
یکی از من
مرگ را در آغوشت تجربه کرده باشد
بیرون این خانه ،
این سنگهایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آورتر می کنند،
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد ...
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم !
آه . .
به جز حضور تو،
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفتم!
حتی عشق را . . .
دنیای غریبی است رفیق!
به یکی که دست می دهی،
می دانی که دیر یا زود از دستش می دهی!
عجیب نیست؟!
حکایت عجیبی دارد
لب های خشک من و گونه های تو!
شبیه یک ذره بین رو به روی خورشید،
گونه هایت را که دور و نزدیک میکنی
آتش میگیرم . . .
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد
با زبانی که نمی فهمم چیست
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار زار گریه کنم.
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
همه ما
فقط حسرت بیپایان یک اتفاق سادهایم
که جهان را بیجهت
جور عجیبی جدی گرفتهایم
فراموشی . فراموشی. فراموشی
سرآغاز سعادت آدمیست …
استخوان صورتکم بیرون زده
تو سیگار مرا روشن میکنی
و من
دلم را دود میکنم
از خلاصه ی روزهای انتظار
که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرفهایم را بشنوی
فقط این را می گویم:
دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!