گفت خداحافظ
و مرا بوسید،
گلی
در آستانه ی پاییز شکفت...
از پوستم
صدای تو می تراود
بر پاهای تو راه می روم
با چشم تو شعر می نویسم
من که ام
به جز تو
که در رگ و پوستم نهانی و
نام مرا به خود داده ای.
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم ،
بعد بیایم و با عصایی در دست ،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم ،
تا تو بیایی و مرا نشناسی ،
ولی دستم را بگیری
و از ازدحام خیابان عبورم دهی .
دلتنگی،
شوخی سرش نمی شود!
دلتنگی موریانه است و
من هنوز آدم نشده ام!
من هنوز،
چوبی ام...
نه چتر با خود داشت
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقش شدم!
از کجا باید میدانستم مسافر است؟
نباید کسی بفهمد
دل و دست این خسته ی خراب
از خواب زندگی می لرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت ام، راضی ام، رها...
راهی نیست،
مجبورم...
محمدتقی جواهری گیلانی؛ مشهور به شمس لنگرودی، شاعر و پژوهشگر، در سال ۱۳۲۹ در محلۀ آسید عبدالله لنگرود به دنیا آمد. وی در خانوادهای مذهبی بزرگ شد. پدرش آیت الله جعفر شمس لنگرودی از روحانیان و امام جمعۀ لنگرود بود. این شاعر پرکار، دوره دبستان و دبیرستان را در لنگرود و دورۀ دانشگاه را در رشت گذراند.
لنگرودی سرودن شعر را از دهه ۱۳۵۰ آغاز کرد و نخستین دفتر شعرش با نام «رفتار تشنگی» در سال ۱۳۵۵ منتشر شد. وی پس از انتشار مجموعههای«خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دهه ۱۳۶۰ به شهرت رسید.
در سالهای پرتب و تاب دهه ۱۳۶۰ از او چهار مجموعه شعر منتشر شد؛ سپس حدود 10 سال را با سکوت در شعر گذراند و سرانجام در سال ۱۳۷۹، مجموعه شعر «نتهایی برای بلبل چوبی» را به بازار کتاب عرضه کرد.
این شاعر در دهه ۱۳۸۰ «سالهای سکوت و کمکاری» را جبران میکند؛ در این سالها هشت مجموعه شعر از او منتشر شد که برخی از آنها عبارتند از: «پنجاهوسه ترانه عاشقانه»، «رسمکردن دستهای تو» و «شب، نقاب عمومی است».
وی که در دانشگاه، تاریخ هنر درس میدهد، کتابی با نام رباعی محبوب من منتشر کرده که مجموعهای از بهترین رباعیات از رودکی تا نیما به شمار میآید.
شمس لنگرودی در سال ۱۳۸۹ در فیلم فلامینگو شماره ۱۳ به کارگردانی حمیدرضا علیقلیان در نقش یک شاعر ظاهر شد. و پس از آن در سال ۱۳۹۳ در فیلم سینمایی احتمال باران اسیدی به کارگردانی بهتاش صناعیها مجدداً به ایفای نقش پرداخت. وی مدتی نیز در مؤسسه رخداد تازه تدریس میکرد.
در اسفندماه ۱۳۹۳، شمس لنگرودی طی نامه کوتاهی از جشنواره شعر فجر که در آن نامزد دریافت جایزه شده بود کنارهگیری کرد.
دست هایم را در جیب هایم فرو می برم
و عکس میگیرم
هیچ کس نخواهد فهمید
از پشت عینک بزرگ سیاهم
- با چه تردیدی -
دنیای بزرگ سیاه مان را تماشا میکنم
دست هایت را در جیب هایت فرو کن
بگذار آدم ها
از باور های خودشان عکس بگیرند
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم آتشم را خاموش نمیکند...
تکیه داده ای به دیوار و...
می خندی!
انگار نه انگار که تو
توی عکسی...
و من ،
آویزان ِ این زندگی بی تو!
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند می شوی
و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچکس تو را نمی بیند
به شادی مردم اعتماد مکن،
برف!
تا میباری نعمتی!
چون بنشینی،
به لعنتشان دچاری...