هرچه گفتنی بود، گفتیم.
هرچه شنیدنی، شنُفتیم.
باقیاَش دیگربا
بوسههایی که بهتر از مازبانِ هم را میفهمند!
خوبم...
درست مثل مزرعه ای که
محصولش را ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران داس ها نیستم. ...
بگذار
در همین یک شعر
دوباره
عاشق هم باشیم
من نامت را
صدا میکنم
تو بگو «جانم»
دنیا
ناامنتر از آنست
که فکر میکنی!
فــردا
بــا عطــری کــه دوســت دارم،
بــه بــاد بپیــچ!
می خــواهــم قــرنی را از یــاد ببــرم . . .
خوابهایم
نصفه نیمه
حرفهایم
بی سر و ته
و فقط این وسط
بوسههای تو بی نقص
خندههای تو کامل
جهــان چیــزی شبیــه مــوهــای تــوســت
سیــاه و ســرکــش و پیچیــده
خیــال کــن چــه بــی بختــم مــن
کــه بــه نسیــمی حتــی
جهــانــم آشــوب مــی شــود
بی سبب نیست که هر چه بیش قدم پیش می گذارم
از من دورتر می شوی
تو لحظه تولد منی!
ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند
دیر آمدی موسی
دوره ی اعجاز گذشته است،
عصایت را به چارلی چاپلین بده،
تا کمی بخندیم
تنها بعد از انتظار است که می رسی؛
اگر طاقت ِ چشمانت
از راهی که آمده ای، بازنگردد ..
من
این چشمهای بی تو را
به کجای این شهر بدوزم ؛
که
هنوز
نرفته باشی ؟...
آشنایی ما قدیمیست
سالها ما غروب ماه را تماشا کردهایم
و قرنها ماه
غروب ما را
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست؛
یا نمی خواهی ام،
یا...
یا ابوالفضل!
یعنی نمی خواهی ام؟!
از پوستم
صدای تو می تراود
بر پاهای تو راه می روم
با چشم تو شعر می نویسم
من که ام
به جز تو
که در رگ و پوستم نهانی و
نام مرا به خود داده ای.