چِرتِ میگن که بودا،
وقتِ راه رفتن
هیچ مورچهیی رُ زیرِ پاش لَگَد نکرده !
قدّیسِ بزرگی تو دنیا نیس
که گُناهای کوچیکِ زیادی ،
به کفِ پاهاش نَچَسبیده باشن !
چِرتِ میگن که بودا،
وقتِ راه رفتن
هیچ مورچهیی رُ زیرِ پاش لَگَد نکرده !
قدّیسِ بزرگی تو دنیا نیس
که گُناهای کوچیکِ زیادی ،
به کفِ پاهاش نَچَسبیده باشن !
سربازِ برجک زندان
به دختری می اندیشد
که چشم در راه اوست
وَ دستانش بر مسلسل سنگین
عرق می کنند !
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم ،
بعد بیایم و با عصایی در دست ،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم ،
تا تو بیایی و مرا نشناسی ،
ولی دستم را بگیری
و از ازدحام خیابان عبورم دهی .