جمعه!
ابدیتی غریب
بغضی خاموش
که غروبش را
و شکستنش را
هیچ شتابی نیست . . .
جمعه!
ابدیتی غریب
بغضی خاموش
که غروبش را
و شکستنش را
هیچ شتابی نیست . . .
دنیای غریبی است رفیق!
به یکی که دست می دهی،
می دانی که دیر یا زود از دستش می دهی!
عجیب نیست؟!
سر بگذار بر درد بازوان من؛
دست نگاهم را بگیر؛
مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد!
من،
عجیب از روزگار رنجیده ام . . .
دست هایم را در جیب هایم فرو می برم
و عکس میگیرم
هیچ کس نخواهد فهمید
از پشت عینک بزرگ سیاهم
- با چه تردیدی -
دنیای بزرگ سیاه مان را تماشا میکنم
دست هایت را در جیب هایت فرو کن
بگذار آدم ها
از باور های خودشان عکس بگیرند