رسیدهام به تو
اما هنوز دلتنگاَم!
انگار به اشتباه،
جای طلوع
در غروبِ چشمهایت
فرود آمده باشم!
پروانه نیستم اما
سالهاست دور خودم میچرخم وُ
میسوزم.
رفتنَت در من
شمعی روشن کرده است انگار!
قایقت میشوم
بادبانم باش.
بگذار هرچه حرف
پشت سرمان میزنند مردم،
باد هوا شود
دورترمان کند...
بوی عطری آشنا
تو را یکروز بیدار خواهد کرد،
حتا اگر یکعمر
خوابیده باشی
زیرِ سنگی سرد!
مرا ببوس!
روزهای سختی در پیش است
بگذار تو را
کمی پسانداز کنم.
چشمهایت
سرنوشت را رقم میزنند
مثل گلولهای بیهدف
که مرگ و زندهگی را
هرچه گفتنی بود، گفتیم.
هرچه شنیدنی، شنُفتیم.
باقیاَش دیگربا
بوسههایی که بهتر از مازبانِ هم را میفهمند!
کسی که دوستش دارم،
غزل است...!
اسمش که نه
چشم هاش...!
اولینها و آخرینها
هیچوقت از یاد نمیروند
مثل اولین و آخرین بوسههای تو
که طعمِ گُلاب میدادند وُ
صابونِ ارزانقیمت وُ
کافورِ غسالخانه!