چقدر می ترسم
تو را نبوسیده
از دنیا بروم
اصلن کجا می توانم بروم؟
وقتی می دانم تمبرها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی رسند!
چقدر می ترسم
تو را نبوسیده
از دنیا بروم
اصلن کجا می توانم بروم؟
وقتی می دانم تمبرها
تا لبان پاکت را نبوسند
به هیچ کجا نمی رسند!
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد
با زبانی که نمی فهمم چیست
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار زار گریه کنم.
از خلاصه ی روزهای انتظار
که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرفهایم را بشنوی
فقط این را می گویم:
دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!
عزیزم
دیگر دوره ی تعصب و غیرت پوچ گذشته است
بگذار نگاهت کنند
چه می شود مگر ؟
از این همه مرد
بالاخره یکی پیدا می شود که انصاف داشته باشد و بگوید :
خوش به حال صاحب دلت !
از خلاصه ی روزهای انتظار
که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرفهایم را بشنوی
فقط این را می گویم:
دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!
عزیزم!
مردی که شبانه راه می افتد
و به بهانه ماه گرفتگی تو را می بوسد،
دیوانه نیست؛
فقط کمی بیشتر دوستت دارد.
دلیل نیامدنت از این دو حالت خارج نیست؛
یا نمی خواهی ام،
یا...
یا ابوالفضل!
یعنی نمی خواهی ام؟!